همسری در مسیر تهران است میره به سوی کربلا......... اشکم سرازیره........ دلتنگی برای همسری از یک طرف از طرفی دلم پر میکشه برای کربلا گل پسرم دیروز وقتی شنید پدر قراره بره خیلی حالش خراب شد خیلی.......... بغض کرده بود و مدام بغضش رو میخورد ، دیشب میگه : بابایی نرو ، خواهش میکنم دیرتر برو بابایی چرا اینقدر زود میری ؟ بابایی منم میام باهات ، منم میام کربلا ............ و پدر برای هر جمله پسری توضیحی میداد وقتی گفت شما میری مدرسه پسرم....... پسری دستاش رو گرفت جلوی نگاه پدرش و مدام انگشتاشو باز و بسته میکرد (یعنی به تکرار تعداد انگشتان دستش) : ببین بابا به مامانی میگم اینقد و اینقد و.......... برام مرخصی بگیره تا بتونم...